خانواده دکتر ارنست


این خانه
چقدر
خیابان است

از دستش که بدهی
دلت
برای سقفی که نداشتی
تنگ
نمی‌شود

مگراینکه یادی
پینوکیویی
سندبادی

گل سر فلونه هم
قشنگ بود

من اما
مقنعه خواهرم را
به‌یاد می‌آورم

واقعیت این است
که دکتر ارنست
برای آدم
خانواده نمی‌شود

11 آبان 89

۱۵ نظر:

parisa گفت...

علیرضا جان اگرچه بخش نوستالژی اش مرا دگرگون کرد اما شعری نیست که من از تو می شناسم.نمی دانم شاید من هنوز می بایست مشق بنویسم تا شعر شناس بشوم.
اصلن کی گفته تو مجبوری جوری با خودت درد دل کنی که همه بفهمند؟ یا خوششان بیاید؟
اصلن شاید من هنوز تو را نمی شناسم و شعر را! .هر چه هست را دوست دارم .

farzaneh گفت...

اومدم برات بنویسم من به شعرهای هش ال هفت عادت کردم زود به زود شاعر شو!!دیدم یکی از آن هش ال هفت ها نوشتی که سلیقه من می پسنده..انصافا خوب موندی .شعرت دلنشین بود..چیزهایی رو موضوع قرار میدی که حقیقت اند ودر حقیقتشون شعرند ویک تیزبین حساس می خواد که کشفشون کنه که پیدا شده..راست میگی ما خیلی مواقع خودمون از کوچه ها وخیاباهایی که فقط دود زده وکثیف ووووهستند نوستالژی می سازیم بعد با اون نوستالژی زندگی می کنیم شعر می گیم عاشق می شیم....لذت بردم از این نازک بینی بعضی جاهاشو میشه تغییراتی داد که رونتر بشه اگر تو کارگاه خوندی دربارش بیشتر حرف می زنیم

Alireza Akbari گفت...

این شعر ویرایش شد

windygirl گفت...

ویرایش نشده اش را که ندیدم..اما شده اش...آخرش دوست داشتنی بود...بیشتر از قبل حس کردم میتوان کل شعر را یک جا و بدون تشتت فکر معنی کرد-برای خودم-

azar-ketabi گفت...

اول از همه ممنون بابت لطف بيكرانتان. خدا مادرتان را سال هاي دراز عمر با عزت بدهد. قطعا شما يكي از پسران خوب من هستيد. (البته به مامانت نگو كه شريك شدم با ايشان)
شعرتان هم محشر بود. خوب است كه آن چنان مي زنيد كه آدم در يك ضربه مي ميرد.

ilbra گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
فرن گفت...

تشكر عليرضا اكبري عزيز
ممنون كه سر زديد
منتظر قدم هايت مي مانم

سرانی اصل گفت...

درود بر ماکویی عزیز

چیزی که بیشتر نظر مرا در این شعر به خود جلب کرد نگاه معترضانه ی شاعر در زبان شعرش است که به پشتوانه ی اندیشه ی خود حمل می کند .مهم این است که این اندیشه بواسطه نرمی از زبان خاص و شاعرانه شما نشان داده می شود و قوت این کار در همین ابزار بکار رفته است که کارتون دکتر ارنست را دست مایه خود قرار داده و بیش از آنچه شاعر که یک انسان نوعی جامعه خود می باشد چیزی از خود بعنوان خاطره و یاد بود بخاطر ندارد و باید خود را در تصاویری که خاطره شده اند رقم بزند و خود منفعلش را به تنه ی آن بچسباند . این نگاه معترضانه به جامعه ای که رواست در منظر چشم شاعر قابل تامل است .

در ضمن آقای ماکویی عزیز انتظار احوالپرسی بیشتری از این پا شکسته ی در حبس مانده شده داشتم .تندرست باشید .سلام به اهل و عیال برسانید .

پریسا گفت...

چی می تونم بگم جز حق نگهدارت که حق و حقیقت گویی با روحت گره خورده است.شعرهات درد دلهای بیهوده من است.همان بیهوده یک وبلاگ را انداختن و وق وق صاحاب شدن و هیچی نشدن..آنقدر بیاد بزرگ بود که بتوان علیرضا شد و شاعری که تو هستی.تو که من رو می شناسی بیهوده تعریف و تمجید نمی کنم مگر وجودم دگرگون شده باشه.شعرهات دگرگونم می کنه و با خودم می گم: ننویس پریسا زیادی ننویس.اعتراض یعنی همینکه علیرضا سرود.تو دیگه حرف نزن پریسا

ناشناس گفت...

با سلام
از طریق لینک های خانم کتابی باسایت شماآشنا شدم.
واقعا عالی مینویسید،همین.
منتظر نقدونظراتتان هستم.
موفق باشید.
با احترام لینک میشوید.

ش-نوری گفت...

با سلام
از طریق خانم کتابی با اینجا آشنا شدم.مفتخرم به این اتفاق .
منتظر نقد ونظراتتان هستم.
با احترام لینک می شوید.
www.sherkhaneh.blogfa.com

windygirl گفت...

ویرایش میکنید خیلی..اعصاب آدم به هم میریزد!
آپم

windygirl گفت...

سلام
مال خودم بود..نظر لطفتونه...
عیبی نداره...من وقتی شعر (!)میگم نمیتونم خیلی منتظر بمونم و نذارم تو وبم..به خاطر همین تند تند میذارم و حتی همون اولش بعد ثبت مطلب چند تا جاشو عوض میکنم!
عیبی نداره شما هم اینجوری هستید!

farzaneh گفت...

غلیرضای گرامی...فلونه و خواهرت را چی کار کردی..پر از خاطره بود اون قسمت.به نظرم حذفش بی مورد بود

Alireza Akbari گفت...

ویرایش شد